بی وفـایی تـا به کـی از پا فتـادم نازنیـن بر دلـم ازعشق تـو داغـی نهـادم نازنیـن من که همچون کوه بودم در دیارعاشقان همچو کـاهم کردی ودادی به بادم نازنیـن سوختـم در عشق تودیـروز وقتی ناگهان شعـری از دفـتر تـو آمـد به یـادم نازنیـن آنقدر نالیدم از دست تو در دامان عشق تا خمـوش افتـادم و گـویی نـزادم نازنیـن رفتـی وبا رفتنت در کـوچه باغ سینـه ام خاطـرات مـانـده را بــر بـاد دادم نازنیـن
C†?êmê§ |